در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود
با نفس پليد جامه پاک چه سود
زهر است گناه و توبه، ترياک وي است
چون زهر به جان رسيد ترياک چه سود
روزي گه چراغ عمر خاموش شود
در بستر مرگ عقل مدهوش شود
با بي دردان مکن خدايا حشرم
ترسم که محبتم فراموش شود
روزي که جمال دلبرم ديده شود
از فرق سرم تا به قدم ديده شود
تا من به هزار ديده رويش نگرم
آري به دو ديده دوست کم ديده شود
گوشم چو حديث درد چشم تو شنيد
في الحال دلم خون شد و از ديده چکيد
چشم تو نکو شود به من چون نگري
تا کور شود هر آن که نتواند ديد
هر چند که ديده، روي خوب تو نديد
يک گل ز گلستان وصال تو نچيد
اما دل سودا زده در مدت عمر
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنيد
يا رب به کرم بر من درويش نگر
در من منگر در کرم خويش نگر
هر چند نيم لايق بخشايش تو
بر حال من خسته دل ريش نگر
لذات جهان چشيده باشي همه عمر
با يار خود آرميده باشي همه عمر
هم آخر عمر رحلتت بايد کرد
خوابي باشد که ديده باشي همه عمر
مجنون و پريشان توام دستم گير
سر گشته و حيران توام دستم گير
هر بي سر و پا چو دستگيري دارد
من بي سر و سامان توام دستم گير
اي فضل تو دستگير من، دستم گير
سير آمده ام ز خويشتن، دستم گير
تا چند کنم توبه و تا کي شکنم
اي توبه ده و توبه شکن، دستم گير
در هر سحري با تو همي گويم راز
بر درگه تو همي کنم عرض نياز
بي منت بندگانت اي بنده نواز
کار من بيچاره سر گشته بساز
اي جمله بي کسان عالم را کس
يک جو کرمت تمام عالم را بس
من بي کسم و تو بي کسان را ياري
يا رب تو به فرياد من بي کس رس
گر قرب خدا مي طلبي دلجو باش
وندر پس و پيش خلق نيکوگر باش
خواهي که چو صبح صادق القول شوي
خورشيد صفت با همه کس يک رو باش
شاهي طلبي برو گداي همه باش
بيگانه ز خويش و آشناي همه باش
خواهي که تو را چو تاج بر سر دارند
دست همه گير و خاک پاي همه باش
آتش به دو دست خويش بر خرمن خويش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خويش
کس دشمن من نيست منم دشمن خويش
اي واي من و دست من و دامن خويش
بر چهره ندارم ز مسلماني رنگ
بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ
آن رو سيه هم که باشد از بودن من
دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
هم در ره معرفت بسي تاخته ام
هم در صف عالمان سر انداخته ام
چون پرده ز پيش خويش برداشته ام
بشناخته ام که هيچ نشناخته ام
يا رب من اگر گناه بي حد کردم
دانم به يقين که بر تن خود کردم
از هر چه مخالف رضاي تو بود
برگشتم و توبه کردم و بد کردم
عيبم مکن اي خواجه اگر مي نوشم
در عاشقي و باده پرستي کوشم
تا هشيارم نشسته با اغيارم
چون بي هوشم به يار هم آغوشم
بي روي تو راي استقامت نکنم
کس را به هواي تو ملامت نکنم
در جستن وصل تو اقامت نکنم
از عشق تو توبه تا قيامت نکنم
يا رب تو چنان کن که پريشان نشوم
محتاج برادران و خويشان نشوم
بي منت خلق خود مرا روزي ده
تا از در تو بر در ايشان نشوم
جان است و زبان است زبان دشمن جان
گر جانت بکار است نگه دار زبان
شيرين سخني بگفت شاه صنمان
سر برگ درخت است، زبان باد خزان
رفتم به طبيب و گفتم از درد نهان
گفتا: از غير دوست بر بند زبان
گفتم که: غذا؟ گفت: همين خون جگر
گفتم: پرهيز؟ گفت: از هر دو جهان
يا رب تو ز خواب ناز بيدارش کن
وز مستي حسن خويش هشيارش کن
يا بي خبرش کن که نداند خود را
يا آنکه ز حال خود خبردارش کن
خواهي که کسي شوي ز هستي کم کن
نا خورده شراب وصل مستي کم کن
با زلف بتان دراز دستي کم کن
بت را چه گنه تو بت پرستي کم کن
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 53 |
|
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها :
رباعیات ,
رباعیات ابوسعید ,
رباعیات ابوسعیدابوالخیر ,
ابوسعید ,
ابوالخیر ,
ابوسعیدابوالخیر ,