باز شوق یوسف ام دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تن اش
بوی خون می آید از پیراهن اش
ای برادرها خبر چون می برید
این سفر آن گرگ یوسف را درید
یوسف من،پس چه شد پیراهن ات
بر چه خاکی ریخت خون روشن ات
بر زمین ِ سرد خون ِ گرم تو
ریخت آن گرگ و نبود اش شرم تو
تا نپنداری ز یاد ات غافلم
گریه می جوشد شب و روز از دل ام
لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
امتیاز : |
|
نتیجه : 4 امتیاز توسط 7 نفر مجموع امتیاز : 28 |
|
برچسب ها :
باز شوق یوسف ام دامن گرفت ,
شعر ,
شعرمعاصر ,
هوشنگ ابتهاج ,
گزیده اشعار هوشنگ ابتهاج ,