اي قبله هر که مقبل آمد کويت
روي دل مقبلان عالم سويت
امروز کسي کز تو بگرداند روي
فردا به کدام روي بيند رويت
گفتم چشمت گفت که بر مست مپيچ
گفتم دهنت گفت منه دل بر هيچ
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوي
باز آوردي حکايتي پيچا پيچ
با علم اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را ميسر گردد
مغرور مشو به خود که خواندي ورقي
زان روز حذر کن که ورق بر گردد
دل صافي کن که حق به دل مي نگرد
دل هاي پراکنده به يک جو نخرد
زاهد که کند صاف، دل از بهر خدا
گويي ز همه مردم عالم ببرد
من بي تو دمي قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زفان شود هر مويي
يک شکر تو از هزار نتوان کرد
از واقعه اي تو را خبر خواهم کرد
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
خرم دل آن که از ستم آه نکرد
کس را ز درون خويش آگاه نکرد
چون شمع ز سوز دل سرا پا بگداخت
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد
دل خسته و سينه چاک مي بايد شد
وز هستي خويش پاک مي بايد شد
آن به که به خود پاک شويم اول کار
چون آخر کار خاک مي بايد شد
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوري برخاست فتنه اي حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
يک قطره خون چکيد و نامش دل شد
تا ول وله ي عشق تو در گوشم شد
عقل و خرد و هوش فراموشم شد
تا يک ورق از عشق تو از بر کردم
سيصد ورق از علم فراموشم شد
کي حال فتاده هرزه گردي داند
بي درد کجا لذت دردي داند
نامرد به چيزي نخرد مردان را
مردي بايد که قدر مردي داند
يارم همه نيش بر سر نيش زند
گويم که مزن ستيزه را بيش زند
چون در دل من مقام دارد شب و روز
ميترسم از آنکه نيش بر خويش زند
خواهي که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملايک همه رو با تو کند
يا هر چه رضاي او در آن است بکن
يا راضي شو، هر آنچه او با تو کند
شب خيز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دري بود به شب بربندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
دشمن چو به ما در نگرد بد بيند
عيبي که بر ماست يکي صد بيند
ما آينه ايم، هر که در ما نگرد
هر نيک و بدي که بيند از خود بيند
تا ترک علايق و عوايق نکني
يک سجده ي شايسته ي لايق نکني
حقا که ز دام لات و عزي نرهي
تا ترک خود و جمله خلايق نکني
آن روز که بنده آوريدي به وجود
ميدانستي که بنده چون خواهد بود
يا رب تو گناه بنده بر بنده مگير
کين بنده همين کند که تقدير تو بود