يا رب مکن از لطف پريشان ما را
هر چند که هست جرم و عصيان ما را
ذات تو غني بوده و ما محتاجيم
محتاج به غير خود مگردان ما را
گر بر در دير مي نشاني ما را
گر در ره کعبه ميدواني ما را
اينها همگي لازمه هستي ماست
خوش آنکه ز خويش وا رهاني ما را
تا چند کِشم غصه هر نا کس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو بر نمي آيد راست
دادم سه طلاق اين فلک اطلس را
يا رب به محمد و علي و زهرا
يا رب به حسين و حسن و آل عبا
کز لطف بر آر حاجتم در دو سرا
بي منت خلق يا علي الا علا
در ديده به جاي خواب آب است مرا
زيرا که بديدنت شتاب است مرا
گويند به خواب، تا به خوابش بيني
اي بي خبران چه جاي خواب است مرا
آن رشته که قوت روان است مرا
آرامش جان ناتوان است مرا
بر لب چو کشي جان کُشدم از پي آن
پيوند چو با رشته جان است مرا
هر گاه که بيني دو سه سر گردان را
عيب ره مردان نتوان کرد آن را
تقليد دو سه مقلد بي معني
بد نام کند ره جوانمردان را
بازآ بازآ، هر آنچه هستي بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستي بازآ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست
صد بار اگر توبه شکستي بازآ
اي دلبر ما مباش بي دل بر ما
يک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
يا دل بر ما فِرِست يا دلبر ما
کارم همه ناله و خروش است امشب
ني صبر پديد است و نه هوش است امشب
دوشم خوش بود ساعتي پنداري
کفاره خوش دلي دوش است امشب
از چرخ فلک گردش يکسان مطلب
وز دور زمانه عدل سلطان مطلب
روزي پنج در جهان خواهي بود
آزار دل هيچ مسلماني مطلب
بي طاعت حق بهشت و رضوان مطلب
بي خاتم دين ملک سليمان مطلب
گر منزلت هر دو جهان ميخواهي
آزار دل هيچ مسلماني مطلب
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
ديوانه عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس به تو ره يافت ز خود گم گرديد
آنکس که تو را شناخت خود را نشناخت
آن روز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سر زد اين سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
ديشب که دلم ز تاب هجران ميسوخت
اشکم همه در ديده گريان ميسوخت
ميسوختم آن چنان که غير از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان ميسوخت
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگريخت
زين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت
جز ديده که هر چه داشت بر پايم ريخت
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ريخت
زان برق بلا به خرمنم اخگر ريخت
خون در دل و ريشه تنم سوخت چنان
کز ديده به جاي اشک خاکستر ريخت
آن يار که عهد دوستداري بشکست
ميرفت و منش گرفته دامن در دست
مي گفت دگر باره به خوابم بيني
پنداشت که بعد از او مرا خوابي هست
از بار گنه شد تن مسکينم پست
يا رب چه شود اگر مرا گيري دست
گر در عملم آنچه تو را شايد نيست
اندر کرمت آنچه مرا بايد هست
«ادامه دارد»
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 54 |
|
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها :
شعر ,
رباعی ,
ابوسعیدابوالخیر ,
رباعیات ابوسعید ابوالخیر ,