در مدرسه گر چه دانش اندوز شوي
وز گرمي بحث مجلس افروز شوي
در مکتب عشق با همه دانايي
سر گشته چو طفلان نو آموز شوي
يا رب تو به فضل، مشکلم آسان کن
از فضل و کرم درد مرا درمان کن
بر من منگر که بي کس و بي هنرم
هر چيز که لايق تو باشد آن کن
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو
چون پرده در افتد نه تو ماني و نه من
اي گشته جهان تشنه پر آب از تو
اي رنگ گل و لاله خوش بو از تو
محتاج به کيمياي اکسير توايم
بيش از همه عقل گشته سيراب از تو
اي رونق کيش بت پرستان از تو
وي غارت دين صد مسلمان از تو
کفر از من و عشق از من و زنار از من
دل از تو و دين از تو و ايمان از تو
شبهاي دراز اي دريغا بي تو
تو خفته بناز اي دريغا بي تو
دوري و فراق اي دريغا بي تو
من در تک و تاز اي دريغا بي تو
درد دل من دواش مي داني تو
سوز دل من سزاش مي داني تو
من غرق گنه پرده عصيان در پيش
پنهان چه کنم که فاش مي داني تو
از بس که شکستم و ببستم توبه
فرياد همي کند ز دستم توبه
ديروز به توبه اي شکستم ساغر
و امروز به ساغري شکستم توبه
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بي ياد تو هر جا که نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صد بار
زين توبه که صد بار شکستم توبه
افسوس که عمر رفت بر بيهوده
هم لقمه حرام و هم نفس آلوده
فرموده ي ناکرده پشيمانم کرد
افسوس ز کرده هاي نافرموده
دنيا طلبان ز حرص مستند همه
موسي کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خداي بستند همه
از دوستي حرص شکستند همه
اي شاه ولايت دو عالم مددي
بر عجز و پريشاني حالم مددي
اي شير خدا زود به فريادم رس
جز حضرت تو پيش که نالم مددي
از کبر مدار هيچ در دل هوسي
کز کبر به جايي نرسيد است کسي
چون زلف بتان شکستگي عادت کن
تا صيد کني هزار دل در نفسي
تا نگذري از جمع به فردي نرسي
تا نگذري از خويش به مردي نرسي
تا در ره دوست بي سر و پا نشوي
بي درد بماني و به دردي نرسي
مزار دلي را که تو جانش باشي
معشوقه ي پيدا و نهانش باشي
زان مي ترسم که از دلا زاري تو
دل خون شود و تو در ميانش باشي
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست
در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
از من اثري نماند اين عشق ز چيست
چون من همه معشوق شدم عاشق کيست
دردي داريم و سينه ي برياني
عشقي داريم و ديده ي گرياني
عشقي و چه عشق، عشق عالم سوزي
دردي و چه درد، درد بي درماني
يا رب در خلق تکيه گاهم نکني
محتاج گدا و پادشاهم نکني
موي سيه هم سفيد کردي به کرم
با موي سفيد رو سياهم نکني
آن را که حلال زادگي عادت و خوست
عيب همه مردمان به چشمش نيکوست
معيوب همه عيب کسان مي نگرد
از کوزه همان برون تراود که در اوست
در درد شکي نيست که درماني هست
با عشق يقين است که جاناني هست
احوال جهان چو دم به دم ميگردد
شک نيست در اين حال که گرداني هست
سوفسطايي که از خرد بي خبر است
گويد عالم خيالي اندر گذر است
آري عالم همه خياليست ولي
پيوسته حقيقتي در او جلوه گر است
پاکي و منزهي و بي همتايي
کس را نرسد ملک بدين زيبايي
خلقان همه خفته اند و درها بسته
يا رب تو در لطف به ما بگشايي
از هستي خويش تا پشيمان نشوي
سر حلقه عارفان و مستان نشوي
تا در نظر خلق نگردي کافر
در مذهب عاشقان مسلمان نشوي
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 2 نفر مجموع امتیاز : 40 |
|
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها :
رباعیات ابوسعید ابوالخیر ,
رباعی ,
شعر ,
رباعیات بسیار زیبا ,